
خاطرات جبهه
24 فروردین 1397دلم به شدت گرفته است. هنگام مواجه شدن با تحقیر و توهین نگهبانان، بیش از دیگر اوقات به یاران شهیدم میاندیشم و به مقام و منزلتشان؛ رسیدن به جایگاه آنان نزد خداوند در نظرم دستنیافتنیست. این غبطه و حسرت به شهدا در طول اسارت، همیشه همراهم بود و در همه حال. با به میان آمدن سخن از دوستان سفرکردهام و صحبت محمدکاظم از رفقای شهیدش، متوجه شبیه بودن احساسمان شدم. محمد، آهی کشید از عمق وجود و خطاب به یکی از یاران شهیدش گفت: «ای اسکندرِ نامرد! ما رو تنها گذاشتی و رفتی کنار حوریای بهشتی، پاتو گذاشتی تو نهر آب، دراز کشیدی زیر یه درخت و نسیم روحنوازی صورتتو نوازش میکنه؛ یکی برات شربت میآره، اون یکی سبد میوه میذاره جلوت، یکی دیگه میگه، چیزی احتیاج نداری...؟! اینجا نیستی که ببینی حامد با کابل تو این دستمون میکوبه، ولید تو اون دستمون و یکی پهلومونو لگد میکنه؛ خلاصه که ما باختیم و شما بُردید... .» یاد و خاطرهشان برایم درس جهاد بود و مقاومت. به پیران میاندیشیدم؛ هنگام رفتن به سوسنگرد، با دادن مقداری پول به من، گفت: «این پولا رو تو ورودی شهر سوسنگرد، برسون دست حاج رسول، مسئول ایستگاه صلواتی.» سیدشریف را به خاطر آوردم که در کردستان، موقع تحویل اورکت کرهای خود به دوستش، گفت: «اینو برگردونید واحد تدارکات برا استفادهٔ یه رزمندهٔ دیگه؛ من با همین پولیورِ تنم، سَر میکنم...»؛ شبیه کار شهید حمید جبلآملی، پیش از رفتن به شلمچه. حمید که قبل، پوتینی نو از انبار تحویل گرفته است، هنگام اعزام به خط مقدم بعد از تعویض پوتینش با رزمندهای که قرار بر ماندنش در پشت خط بود و در مقر تاکتیکی، خطاب به او میگوید: «این پای شما باشه بهتره؛ اگه قسمت من، شهادته یا رفتن رو مین، دوست دارم همین پوتین کهنه پام باشه.» حمید برایم الگوییست
ادامه متن